اولین برف
سلام گلکم... ساعت حدود 7 و ربع ِ روز پنج شنبه 17 اسفند 91 صبح خواب بودم که پدرت از محل کارش یعنی مدرسه (گاهی وقتی من و تو خوابیم، بابایی میره سر کار و ما از خستگی شب و روز قبل از جامون تکون هم نمیخوریم!) تماس گرفت و گفت: اگه پرده رو نزنی کنار و از پنجره بیرون رو نگاه نکنی منظره ی خیلی قشنگی رو از دست میدی...حتما برو پشت پنجره رو تماشا کن...وقتی گوشی به دست پده رو کمی کنار زدم............خشکم زد و از شادی فریادی کشیدم: وای...برف! سپیدی برف چشمهام رو میزد... با کلی ذوق و شوق پرسیدم: فاطمه زهرا رو بیدار کنم، ببینه؟ تاحالا برف ندیده! شنیدم: آره...بیدارش کن! از خدا خواسته که زودتر برفها رو به تو نشون بدم با کمال بی رحمی اومدم بالای سرت و صد...